نظرات شما باعث دلگرمی و افزایش فعالیت ما خواهد بود(آی دی یاهو بنده amir_z110)
اسفند 1387 - او خواهد آمد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دقت کنین یه لحظه...

دلم

منو کریم انصاری فرد :)

همیشه پشتینانتم کشورم...

my love

zayn

آرامش سهم قلبی ـست که...

zayn1D

یاشا تیراختور

استاد مجید جلالی
 او خواهد آمد
سلام بر تو ای شلمچه * همراه با راهیان نور
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

سلام بر تو ای شلمچه

سلام بر تو ای شلمچه

کم کم  که به روزهای اخر سال نزدیک میشیم حس و حال عجیبی به دلم رخ میده ... بی درنگ دلم به یادت می افته ... به یاد حماسه افرینی  مردانت در غربت خاکی کربلایی می افته ... به یاد غروب های با صفایی که دل در طلوع دوباره ان جان دوباره خواهد بخشید ... به یادانها که به اشتیاق رسیدن به مقصد عشق و سر منزل مقصود بهانه را در تو دیدند ... به یاد شبهایی که مردانت در نماز شبهایشان از عمق جان با معبود خود عشق بازی می کردند ...  به یاد سنگرهایی که نمی دانند با زبان بی زبانی بگویند بر سربازان خمینی (ره) چه گذشت ... به یاد ان مردان عاشورایی که با ذکر یا حسین (ع) خود دشمن بعثی را انچنان در سرزمینت به خاک و خون کشیدند ... به یاد سردارانت که می افتم بغض دلم را می شکند و مجال سخن را از زبانم می رباید ... ای شلمچه هرکز از یادمان نمی رود سردارانت بار دگر به ندای هل من ناصر ینصرنی مولایشان گوش فرا دادند و نگذاشتند وجبی از خاک مقدس میهنشان که جای خون لاله های بسیاری در ان نقش بسته بود به دست انهایی بیفتد که هزاران سال پیش خون بر دل فرزندان مولایمان علی (ع) کردند ... یادشان بخیر ... ستاره ها رفتند و ما را همدم غربت و زرق و برق های شهر رنگین با جاذبه هاو لذت های دروغین نمودند ... ای شلمچه امسال نیز همراه با کاروان راهیان سرزمینت با دلهایی پر از یادگاری از همرزمانت دوباره خواهیم امد . منتظر باش .

 

دست نوشته های اهدائی دوست عزیز برادر رسول جعفری از وبلاگ عصر عدالت به وبلاگ شلمچه

 


سلام بر عشق ...
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است . باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ... باز دلم هوای شلمچه کرده است . باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند . باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ، همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند . خدایا چاره ای ... درمانی ... راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری !

آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند . قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان آن اشکی که در پرتو منورهای عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد و در بهشت به اتمام می رسید . ای مردم ! به حرم پاک امام قسم ، وقتی « بخشی » در کنج خاکریزی آرام گرفته بود ، تا ساعتها نمی دانستم که خواب است یا شهید گشته ، وقتی می گویم بخشی ، شما قلم بردارید و هر آنچه از خوبی می دانید بنویسید ، آنگاه چهره معصومش بر صفحه ظاهر می شود .

ای شهیدان ! گمان می کردیم گذشت زمان ، هوای سرزمین پاکتان را از ذهنمان خواهد زدود . اما داغ فراق شما روز به روز بیشتر آبمان می کند . ای مردم ! وقتی « برقه ای » تیر خورد ، تا لحظه آخر می خندید .. به خدا قسم می خندید . . من با همین چشمانم دیدم . وقتی می گویم « برقه ای » ، شما پاکی را یک روح فرض کنید و کالبدی به نام سید رضی الدین برقه ای را برایش بپوشانید . ای مسلمانان ! به خداوندی خدا قسم « لطیفیان » در آخرین کلماتش با بچه ها شوخی می کرد . بروید از شلمچه بپرسید و وقتی می گویم لطیفیان ، شما جدیت و مردانگی را بگیرید و برایش اندام بسازید .

ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز است تنها افتخارمان این است که روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند . خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ، هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند .

 

ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ...

تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ...

 


عصر غربت شهدا ...
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

زندگی زیباست ، اما شهادت از آن زیباتر است

 

عصر غربت لاله هاست ، اینجا کسی دیگر از شهیدان نمی گوید

از آنان که تلاطمی هستند در این دنیای سرد و سکوت

 ما بعد از شما هیچ نکردیم ، چفیه هایتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم .

پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است .

کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود و دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید چرا آلاله آنقدر سرخ است

چرا کسی نپرسید مزار باکری کجاست ؟؟؟

چرا وقتی گفتیم : یک گردان که همگی سربند یا حسین ( ع ) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد

چرا وقتی گفتند : تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید

چرا نمی دانیم شیمایی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است و چطورمی شود یک عمر با درد زیست

نمی دانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد !!!!

 

ای شیهدان ما بعد از شما هیچ نکردیم

آن ندای یاحسین ( ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد .

یادتان هست که گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم .

ما امانت دار خوبی نبودیم و خونتان را فرش راه رهگذاران کردیم .

یادتان هست هنگامی که گفتید :

رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگویید که بر یاران خمینی ( ره ) چه گذشت

 

آری بسیجیان و  شهیدان زنده امروز ما

می دانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید

می دانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید

ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم

و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم

تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست

و تا شما هستید تنها عشق تنها میاندار این عرصه است ...

  

ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم

و فریاد برآوریم «‌ ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم  »

ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم .

چرا که خون آنان است که می تپد .

و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم .

مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند .

یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم  که :

بعد از شهدا چه کردیم . بعد از شهدا چه کردیم ...


کاش من هم با تو امده بودم
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

کاش من هم با تو آمده بودم

تا به حال تو را ندیده ام که بگویم « دلم برایت تنگ شده » ، اما دلم برایت تنگ شده ، نمی شناسمت ، اما گویی که سالهاست با تو آشنایم ، تویی که از دیار آفتاب و آینه به حوالی غریب دل ما آمده بودی . کاش کمی از اشکهایم را برای تو می فرستادم تا نسبت بین چشمهایم را با کاروان می فهمیدی . از میان این همه پرنده که در آسمان بی ستاره قلبم ، یک آسمان را گم کرده اند ، هیچکدام نمی توانند بفهمند که به خاطر کدامین اتفاق خونین بود که تو هفت آسمان را در آغوش کشیدی .

سالهاست که من برای دیدار با تو هر پنجشنبه شب با دسته گل و قرآن و دلی آکنده از مهر و محبت به سوی سرزمین نور سفر می کنم .

سالهاست که شال سیاهم را به سینه داغدار بسته ام تا هجرت خونرنگ تو را در گوش و ذهن بشر به مرثیه بسرایم . سالهاست که من بی ماه و بی غروب در خلوت شمع و دیوار ، غربت شهادتت را می گریم . سالهاست که نیلوفران کنار پنجره به احترام حضورت در عرصه خداوندی به خاک افتاده اند و مرغهای سخنگوی باغ ویران کلامم به حرمت این هجران سیاه پوشیده اند .

و حالا بعد از این همه سال ، این همه سیاهی و این همه سکوت ، بالهای زخمی ام را دوباره باز می کنم تا خویش را به تو برسانم ، می فهمم چقدر آسمان برای وسعت بالهای تو تنگ بوده است . تا آسمان راهی نیست ، دوست دارم زمانی که بالهایم باز می گردد و آسمانها را می شکافد و به خدا می رسم ، به او نشان دهم که در برابر تو پر و بالی ندارم .

کاش من هم با تو آمده بودم تا چشیدن شهد این تجربه سرخ را به سطرهای دفتر عشقم می افزودم : «کاش من هم با تو آمده بودم»!

 


طلائیه ...
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

عطر یاران

 

قربون لطف و صفاتون شهدا

دل ما تنگه براتون شهدا

قربون عهد وفاتون شهدا

سر و جون ما فداتون شهدا

چقدر شلمچتون صفا داره

بوی عطر خاک کربلا داره

هر دلی که عشق کربلا داره

آرزوی دیدن شما داره

ای شلمچه ای بهشت شهدا

ا ی زمین لاله گون و با صفا

خاک تو بوی خوش وفا می ده

بوی مظلومی لاله ها می ده

ای بهشت لاله های فاطمه(س)

سرنوشت لاله های فاطمه(س)

عشقتون سرشته بند با گل ما

نمی ره یاد شما از دل ما

عاشقان با وفا جاتون خالی

شهدا آی شهدا جاتون خالی

 

 

اینجا سرزمینی شوره زار و سوزان است . اینجا همان طلائیه خودمان است . نیک بنگر که این سیم خاردارها و خورشیدی ها برای سر و سینه های بسیجیان ترسیم شده اند . آیا کسی هست که رد گلوله ها و لکه های خون را به نیش سیم خاردارها ببیند؟ آیا کسی هست که پیکر این بسیجی را از لابلای سیم خاردارها خارج کند ؟ آیا کسی هست که این دست جدا شده را به پیکرش باز پس دهد؟

آری اینها بالهای ملائکه اند که به زمین آرام گرفته اند . میدان مین را نظاره کن که چگونه زیبا جلوه می کند . آیا کسی هست که میدان مین را ، میدان وصل و عروج ببیند؟ اینجا همان طلائیه خودمان است و آن سه راهی شهادت ، همان سه راهی معروف است. ببین موتور کوفته و آن جسم بی جان را که چگونه راحت و آرام گرفته است . او همت است . همان حاج همت خودمان. فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) که سر ندارد ... .

آیا کسی هست که پیکر بی سر حسین را به یاد آورد ؟ آیا کسی هست که گودال وصل را به ذهن آورد ؟ آیا کسی هست که بتواند خبر شهادت او را به همسر و دو فرزندش هدیه کند؟ آیا کسی هست که شدت جراحات و عمل ترکشها بر سر و صورت و سینه اش را برای خانواده اش توصیف کند ؟ آیا کسی هست که بتواند به فرزندانش بگوید که بابا دیگر سر ندارد؟ هیچ میدانی معنای رجال صدقوا را ...

 

 


تکلیف عشق ...
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

 

تکلیف عشق را نمی توان با ادعا روشن کرد

 

مردان جنگ نبض دریا را در دست دارند و پرچم خورشید را بر دوش ، مردان جنگ یک آسمان ستاره نامکشوف در سینه دارند و مهتاب را در سیما . مردان جنگ ، ستاره های بی ادعایی هستند که بوی روشنی می دهند و عطر بهشتی را می پراکنند .

مردان جنگ همان سرو قامتانند و نخل سیرتان .

* * *

سلام بر شما بیداران شب های سرد و خاموش سیاهی .

سلام بر شما ای آیینه های بی غبار و ای سجاده نشینان آتش و عشق .

سلام بر شما مردان حقیقت ، مردان آه و آتش .

* * *

... انگار همان دیروز بود که آرام و بی تکلف ، ساده و بی ادعا ، زیر بارش نگاههایمان رفتید و ما سوختن پروانه وارتان را به تماشا نشستیم و از شما آموختیم که :          

 تکلیف عشق را نمی توان با ادعا روشن کرد

شما رفتید و برایمان به یادگار نوشتید :           

 باید اهل رفتن بود نه اهل سکون و سکوت

* * *

حالا سالهاست که جنگ پایان گرفته ، اما هنوز زخمهایی بر دلهای پاک و ضمیرهای روشن و آگاه ، باقیمانده است . هنوز غبار عکسها و نامه هایتان را از طاقچه دلهایمان می زداییم و به فرصتهای از کف رفته غبطه می خوریم .

سالهاست که از دشتهای تفتیده جنوب ، از خاکریزهای آغشته به خون فکه ، از چزابه و دوکوهه و از غربت شبهای شلمچه ، عطر عشق و ایثار و فداکاری و سوز ناله و نیایش و گریه های شبانه به گوش می رسد !

و سالهاست که شمیم عاشورائیان ما را نیز کربلایی کرده است .

* * *

سالهاست که می شناسیمتان و نامتان ورد زبانمان است ، چرا که شما یادآور  نام آورانید ؛ مگر می شود یادتان را به باد فراموشی سپرد ؟!

دیروزها یادش بخیر !                   منبع وبلاگ انصار الشهدا

 


غم نیست اگر به اشک ما طعنه زنید .....
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

هر شهیدی کربلائی دارد

خاک آن کربلا ... تشنه خون اوست

و زمان انتظار می کشد

تا پای آن شهید بدان کربلا رسد

و آنگاه ... خون شهید ، جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید

و معبری از نور خواهد گشود

و روح اش را از آن ، به سفری خواهد برد که که برای پیمودن آن

هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد ...

(شهید سید مرتضی آوینی)

***************************************

دعا کنید خداوند شهادت را نصیب شما کند

در غیر اینصورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته می شوند :

دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند .

دسته ای راه بی تفاوتی را بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند .

و دسته سوم به گذشته خو وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد .

پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید .

چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جز دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود .

( سردار شهید حمید باکری )

 

***************************************

جنگ تمام شد ........ برگشتیم با همه سوغاتمان : بی دلی مان !

برگشتیم و گرفتار شدیم ناگاه میان زرق و برق های این شهر رنگین با جذبه های دروغین محاصره گشتیم ، بی د لیمان به دادمان رسید :

ماسک های پرهیزتان را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده است

عدّه ای غفلت کردیم و بیمار شدیم عدّه ای ماندیم و بی تاب شدیم !

باز صبح کاذب ، چلچراغ های وسوسه فرایمان گرفت
 تا غروب دوکوهه را از چشم ها یمان برباید

دل ندا داد :

ظلمتی بیش نیست به آسمان خیره شوید افسوس که عده ای محو نوری کاذب شدیم و اندکی محو آسمان!

سرهامان روبه آسمان بود وسوسه های غرور و تکبر به ستایش مان نشستند که عطر
 خاک های بی آلایش فکه را از یاد ببریم و باز هشدار دل :
 رو به خاک کنید ... در یغا که سنگفرش های مرمرین تجمل چشم های ظاهر بین مان را خیره کرد سنگرفرش ها آیینه ای شدند عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک !

برگشتیم و دریغا ........ !

دریغا که « اندکی » هوایی ماندیم !

و سکوت ، هم صحبت مان شد و خاک همدم نگاه مان اشک محرم رازمان
 انتظار مرهم زخم های مان

دیوانگی گناه مان عاشقی جرم مان و بی دلی مشاهدمان و عزلت پناه مان
 و این شد سر آغاز : « داستان تنهایی مان » !

آری ........ رفقای عزلت نشین هوایی !

بگذارید زنجیرهای سنگین نگاه ها اسیر انزوای تان کند

بگذارید فلسفه نواندیشی ها ،آهن و دود پوسیده تان بپندارد ، بگذارید اقلیّت شوید و در کثرت غفلت ها نادیده گردید بگذارید جدا از « تن ها » شود و « تنها بمانید »

اما هرگز تن به عقلانیت دوران تردیدها و فراموشی ها نسپارید آری ...
« اندک رفیقان همراهان هوایی » !

اینجا ماندن را گریزی نیست

بگذارید جسم ها پایبند زمین بمانند اما روحمان را قفسی نیست جز چشم هایمان !

چشم های تان را ببندید تا روح بال بگشاید .......... عازم دوکوهه شود

از پاکی حوض کوچکش وضویی بسازد وارد حسینیه حاج همت شود

شرط « آزادگی » را از « حاجی » بپرسید در گوشه ای از اتاقک های دو کوهه نماز نیاز بخواند و راهی فکه شود . به فکه که رسید سراغ « سید » را بگیرد
« شقایق های آتش گرفته » نشانی اش را می دانند سید چگونه پرگشودن را برایش روایت می کند .

بعد راهی شلمچه شود به خاکش خود را معطر کند برود پشت آن حصارهای بلند رو به کربلا بنشیند با بالهایش حصارهای ظاهری ر ا بگشاید ... اگر زخمی شدند غمی نیست
« با ابالفضل ( ع ) » بگوید . اگر اذن دخولش رسید به سوی حرم حسین ( ع ) پر بگیرد .... بر پرچم سرخ گنبدش که رسید با کبوتران حرم هم آواز شود و آنقدر نوای
 « این الطالب بدم المقتول بکربلا » را سر دهد که یا از عطش جان دهد و
 یا سیراب وصال گردد ...

رفقای هوایی !

این پایان « دلتنگی هاست »‌!

بگذارید « داستان تنهایی تان » افسانه آدمیان شود ، هر چند پایانش را خوش نپندارند !

اینجا ماندن را گریزی نیست ..... و رفتن را نیز !

 

و اگر در جستجوی مقصود عروجی راه یکی است :

چشم هایت را به روی زمین ببند

تا عازم آسمان شود ............

 


من آمدم....
+ نویسنده امیر در جمعه 87/12/9 | نظرات ()

ای شلمچه من آمدم تا به وعده ی خود عمل کنم آمدم تا یاد آن روزهایی که در کنار دوستانم نوای عشق را می سرودم زنده کنم. آنهایی که اکنون همچون ستارگانی در آسمان ایران می درخشند .محسن عزیز که در آتش دشمن سوخت. میثم عزیزم که تن زخمیش در زیر شنی های تانک دشمن در آن صحرای تفتیده له شد .مهدی با وفا که چون ابوالفضل دستش جدا شد.

شلمچه تو قطعه ای از بهشت هستی .تو امانتدار مردانی بزرگ هستی که از جان خود به خاطر رضای معشوق گذشتند. آفرین بر تو و دوستانت .

مهران قهرمان من آمدم .آمدم تا در نقطه ی ایثارت شاهد جان فشانی دوستانم باشم. کبو تر ان خونین بالی که مظلومانه در آن تپه های شنی زیر خروارها خاک مدفون شدند و اینک گمنامانی هستند که در جای جای وطن می درخشند .

اروند خروشان من آمدم تا شاهد بی رحمی تو باشم .آنگاه که در آن شب ظلمانی پذیرای غواصان صف شکن بودی .آنان که از جان خود گذشتد تادر ساحل معشوق لنگر اندازند. اما تو چقدر بی رحمی . چقدر بی وفایی. گلهای شقایق را چگونه پر پر کردی .چه بی رحمانه مرغان عاشق را از یارانشان جدا ساختی .

از بی رحمی تو بنالم یا از کینه ی دشمن . از زخم زبان دوستانی بنالم که افسوس آن روزها را می خورند.از چه بنالم از فساد از بی فرهنگی بنالم که چون خوره بر جان این انقلاب افتاده .از بی حرمتی ها بنالم و یا از پایمال شدن خون عزیزانم.

خدایا : تو شاهدی که امروز چگونه به ارزشهای دینی بی حرمتی می شود .حتی از شهدا هم خجالت نمی کشند..شهدای عزیز شرمنده ایم ...به خدا از شما خجالت می کشم ... کمکم کنید ..نگذارید در منجلاب دنیوی غرق شوم .




تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد و کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است با تشکر از شما بازدید کننده محترم؛امیر