کاش من هم با تو آمده بودم
تا به حال تو را ندیده ام که بگویم « دلم برایت تنگ شده » ، اما دلم برایت تنگ شده ، نمی شناسمت ، اما گویی که سالهاست با تو آشنایم ، تویی که از دیار آفتاب و آینه به حوالی غریب دل ما آمده بودی . کاش کمی از اشکهایم را برای تو می فرستادم تا نسبت بین چشمهایم را با کاروان می فهمیدی . از میان این همه پرنده که در آسمان بی ستاره قلبم ، یک آسمان را گم کرده اند ، هیچکدام نمی توانند بفهمند که به خاطر کدامین اتفاق خونین بود که تو هفت آسمان را در آغوش کشیدی .
سالهاست که من برای دیدار با تو هر پنجشنبه شب با دسته گل و قرآن و دلی آکنده از مهر و محبت به سوی سرزمین نور سفر می کنم .
سالهاست که شال سیاهم را به سینه داغدار بسته ام تا هجرت خونرنگ تو را در گوش و ذهن بشر به مرثیه بسرایم . سالهاست که من بی ماه و بی غروب در خلوت شمع و دیوار ، غربت شهادتت را می گریم . سالهاست که نیلوفران کنار پنجره به احترام حضورت در عرصه خداوندی به خاک افتاده اند و مرغهای سخنگوی باغ ویران کلامم به حرمت این هجران سیاه پوشیده اند .
و حالا بعد از این همه سال ، این همه سیاهی و این همه سکوت ، بالهای زخمی ام را دوباره باز می کنم تا خویش را به تو برسانم ، می فهمم چقدر آسمان برای وسعت بالهای تو تنگ بوده است . تا آسمان راهی نیست ، دوست دارم زمانی که بالهایم باز می گردد و آسمانها را می شکافد و به خدا می رسم ، به او نشان دهم که در برابر تو پر و بالی ندارم .
کاش من هم با تو آمده بودم تا چشیدن شهد این تجربه سرخ را به سطرهای دفتر عشقم می افزودم : «کاش من هم با تو آمده بودم»!