|
مهرآباد، شاید روزگاری جایی بود که حتی تهرانی ها هم نمی شناختند. اما در روزی شگرف همه دنیا به آن چشم دوخت. به پرنده ای که روی قلب ها نشست؛ در میان شور و التهاب آدم هایی عاشق، مردمانی سرودخوان، میان فرشی از گل، فرود آمد و امانت گرانبهای خود را به زمین گذارد. در میان مردمی که هنوز باور نمی کردند اولین روِ یای ایشان به تحقق پیوسته و امامشان پس از سال ها تبعید، به رغم مقاومت دشمنان در میان ایشان است و امامشان آمد در 12 بهمن.
آمد تا بگوید حق آمده است تا باطل برود، فرشته آمده است تا دیو برود، خون آمده است تا بر شمشیر پیروز شود. به رغم همه تلاش ها و کارشکنی های دولت بختیار، امام آمد و یکسره به میان سوختگان عشق رفت: در میان شهیدان شهر، شهیدانی که به راستی، به دور از هر طمع و چشمداشتی، پر و بال در آتش عشق زدند و سوختند. جوان، پیر، زن و مرد. گاهی بی آنکه جرعه ای از لب لعل دنیا بچشند، جام عمر را لب نزده بر زمین نهادند و تشنه رفتند. و مقصد امام، شهر عاشقان بود. رفت تا با عاشقان پیمان ببندد، رفت تا شهیدان را شاهد بگیرد، رفت تا شهیدان شهادت دهند، رفت تا با میلیون ها ایرانی تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون پیمان ببندد. خیابان هایی پر از گل، قدمگاه امام شد تا در مقصد بعدی در خیابان ایران توقف کند، خیابانی با نام یک میهن و در این خیابان در مهد علم بیاساید که خیل عاشقان مشتاق، تاب و توان از مردی به سن و سال او می ربود. ولی امام آمده بود تا در کنار مردم باشد برای همیشه. آیا مرزهای ایران برای مردی چون او کافی بود؟ او مردی بود برای تمام دنیا و شاید عقبا.... و خیابان ایران برای خیل مردمی که تشنه دیدار او بودند، کوچک بود. |